من و تو

تو خود معجزه هستی...مث قصه ها می مونی...طلا گم میشه...نمی گم که مث طلا می مونی

من و تو

تو خود معجزه هستی...مث قصه ها می مونی...طلا گم میشه...نمی گم که مث طلا می مونی

نامه ای به خدا...

 

این نامه رو برای خدا نوشتم، اگه کسی بهش دسترسی داره، لطفا از طرف من بده بهش. و خواهش می کنم نخونینش. برای «اون» نوشتم، جوابش رو هم از «خودش» می گیرم.

سلام.

میدونم که خوبی. از همون اول خوب بودی، الان هم خوبی، تا ابد هم خوب می مونی.

نمی دونم کی آخرین بار جواب سلامم رو دادی، یادم رفته. ولی خودت یادته.

نمی دونم الان چکار میکنی، داری کی رو عذاب میدی، به کی داری کمک می کنی، حال کی رو می گیری یا به کی داری حال میدی. فقط این رو میدونم که دیگه منو تحویل نمی گیری.

اینو می دونم که دیگه «من» هیچ جایی تو اون دستگاه عریض و طویلت ندارم. دیگه کاری کردی که صدای من به گوشت نرسه. چشمات رو هم به روی من بستی که دیگه قیافه ی نحس منو نبینی.

اشکال نداره، کاریش نمیشه کرد. خدایی و هرکاری دلت بخواد می تونی انجام بدی.

می دونم که الان هم این نامه رو از من نمی گیری، ولی من میدمش یکی دیگه تا بده بهت.

خودت دردام رو خوب می دونی، گره هامو خوب می شناسی، گیرهای کارمو خوب بلدی، پس لازم نیست برای بار هزارم، یا صدهزارم، یا بار ... ام بهت بگم. اصلا اینجا جاش نیست تا حرفامو بهت بگم. نامحرم میشنوه.

این نامه رو نوشتم تا فقط بهت بگم که هنوز بهت محتاجم. به توجهت. به مهربونیت. به نگاهت.

این نامه رو نوشتم تا خودمو خالی کنم. تا بهت یادآوری کنم که من هم هستم.

به خدا من هنوز هستم...

چرا ولم کردی؟ چرا بهم محل نمی ذاری؟ چرا تنهام گذاشتی؟

دکتر شریعتی میگه: اگر تنهاترین تنها شوم، باز هم خدا هست.

ولی من الان تنهاترین تنهام، پس کجایی تو؟

می دونم هستی، شک ندارم، ولی کجایی؟ چرا خودت رو ازم قایم میکنی؟ یعنی اینقدر چندش آورم که حالت بهم می خوره یه نیم نگاه بهم بندازی؟

یعنی از اون گناهکاری که باهاش راه میای، بدترم؟

یعنی از اون کافری که به حرفش گوش میدی، نجس ترم؟

یعنی از اون سگی که به عو عوهاش جواب میدی و یه تیکه استخون میندازی جلوش، پست ترم؟

اشکال نداره... چاره ای ندارم... خدایی و زورت میرسه...

ولی به خدا، به خودت قسم که کم آوردم... دیگه تحملم تموم شده... دیگه لبریز شدم...

یه ندایی بهم بده... یه گوشه ی چشمی بهم بنداز... به خودت قسم که حتی به نیم نگاهت هم راضیم...

خدا...

خیلی تنهام... چرا تنهام گذاشتی... چرا تنهام گذاشته... چرا به دادم نمی رسی...

می بینی؟ افسرده شدم. خل شدم. زده به سرم. اینا رو می بینی؟ می فهمی که کم آوردم یعنی چی؟ چرا دستم رو نمی گیری؟ چرا بهم لبخند نمی زنی...

مگه تو خدای محمد و علی و عیسی نیستی؟

مگه خودت به اونا نگفتی که مهربون باشین، به داد درمونده ها برسین، جواب گداها رو بدین؟ پس چرا خودت به حرفای خودت عمل نمی کنی؟ پس چرا هوای منو نداری؟ پس چرا این دستی که مدتهاست به طرفت دراز کردم رو پر نمیکین، نمی گیریش؟

باشه... عیب نداره... تنهام بذار... کاریم نداشته باش... ولی ازت شکایت می کنم، ازت نمی گذرم، به خودت شکایت می کنم از خودت. دیگه نمی تونی از زیر این یکی در بری...

تو که منو دوست نداری، پس چرا زودتر خلاصم نمیکنی؟ بذار گم بشم برم به جهنم تا از شرم خلاص بشی. ها؟

نه میگی «بیا»، نه میگی «برو»...

بازم دست از سرت بر نمی دارم. ولت نمی کنم. یعنی در حقیقت، چاره ی دیگه ای ندارم جز دست به دامن تو شدن. کس دیگه ای رو جز خودت ندارم...

همه تنهام گذاشتن، تو هم تنهام گذاشتی. ولی من نمی ذارم که تنهام بذاری...

فقط امیدورام که یه روزی نرسه که ازت ناامید بشم... اونوقت همون کاری رو می کنم که مدتهاست تو فکرشم... میزنم به سیم آخر... تو که از من بدت میاد، اونجوری حسابی ازم متنفر میشی. خلاص.

خوب می بخشی که وقتت رو گرفتم. معذرت که حواست رو پرت کردم و نذاشتم به حرفهای «بنده های خوبت» گوش بدی! مزاحمت شدم و نتونستی جواب اون «خود عزیز کن» هاتو بدی!

چاره ای نداشتم. اونی که همیشه به حرفام گوش میداد، دیگه گوش نمیده، مجبور شدم سر تو رو به درد بیارم.

منتظر جوابت هستم. خواهش میکنم جوابم رو بده...

خوش باشی. به امید دیدار...

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 19 تیر 1384 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.olb.blogsky.com

ثنا یکشنبه 19 تیر 1384 ساعت 11:36 ق.ظ http://fara-15.persianblog.com

امید وارم خدا به حرفات گوش کنه

میثم یکشنبه 19 تیر 1384 ساعت 12:45 ب.ظ

سلام خانوم گل.
از مطلب بسیار عالیه شما خیلی متشکرم.
منتظر مطالب قشنگ بعدیتون هستم.
فعلا بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد