من و تو

تو خود معجزه هستی...مث قصه ها می مونی...طلا گم میشه...نمی گم که مث طلا می مونی

من و تو

تو خود معجزه هستی...مث قصه ها می مونی...طلا گم میشه...نمی گم که مث طلا می مونی

شنبه۱۸تیر۸۴


داستان شمع ها

شمع ها به آرامی می سوختند

فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی

اولی گفت :من صلح هستم با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد. من معتقدم که از بین می روم.سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.

دومی گفت: من ایمان هستم با این وجود من هم ناچاراً مدت زیادی روشن نمی مانم. بنابراین معلوم نیست که تا چه مدت روشن باشم. وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر ان ورزید و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم و ان قدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آن ها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فرا موش می کنند. و کمی بعد او هم خاموش شد.

نا گهان ...

پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت:

{ چرا خاموش شده اید؟ قرار بود که شما تا ابد روشن بمانید }

و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.

سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمعهای دیگر را دوباره روشن کنیم. {من امید هستم} ...

کودک با چشم های درخشان شمع امید را بر داشت و شمع های دیگر را روشن کرد.

نظرات 2 + ارسال نظر
مرتضی شنبه 18 تیر 1384 ساعت 01:49 ق.ظ http://crazypc.blogsky.com

سلام مطلب جالبی بود به من هم سر بزن هم لینک بده اگه می شه

مجتبی شنبه 18 تیر 1384 ساعت 12:42 ب.ظ

کاش این شمع امید بیاد وشمع عشق رو روشن کنه .......تشکر از وبلاگ پر از عشقت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد