داستان شمع ها |
شمع ها به آرامی می سوختند فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی اولی گفت :من صلح هستم با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد. من معتقدم که از بین می روم.سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت. دومی گفت: من ایمان هستم با این وجود من هم ناچاراً مدت زیادی روشن نمی مانم. بنابراین معلوم نیست که تا چه مدت روشن باشم. وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر ان ورزید و شعله اش را خاموش کرد. شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم و ان قدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آن ها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فرا موش می کنند. و کمی بعد او هم خاموش شد. نا گهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت: { چرا خاموش شده اید؟ قرار بود که شما تا ابد روشن بمانید } و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن. سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمعهای دیگر را دوباره روشن کنیم. {من امید هستم} ... کودک با چشم های درخشان شمع امید را بر داشت و شمع های دیگر را روشن کرد. |
سلام مطلب جالبی بود به من هم سر بزن هم لینک بده اگه می شه
کاش این شمع امید بیاد وشمع عشق رو روشن کنه .......تشکر از وبلاگ پر از عشقت